سلام به همه همراهان که حتی تو این دوره غیبت طولانی مدت هم لطف داشتن، به وبلاگ سر میزدن و با نظراتشون شرمندم کردن، تو این مدت گه گاه به وبلاگ سر میزدم و نظرات دوستان رو میخوندم و جواب میدادم، اما نمی دونم چرا دست و دلم نمی رفت که بنویسم
اما حالا، بعد از کلی تغییر و تحول، دلم میخواد باز بنویسم، عاشقانه هایی برای همسرم، خاطره های خوب و بد، میخوام کلا نوشتن رو شروع کنم، همزمان با شب تولدم، شاید 23 سالگی یه نقطه عطف تو زندگیم باشه
تولد 23 سالگیم رو دو شب پیش به صورت مشترک با عشقم جشن گرفتیم، و حالا من دو نفرم.
به سوی تو، به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجایی؟
نمی دونم چه حسیه که گاهی وقتا اصلا حوصله نوشتن ندارم، بعضی وقتا هم واقعا دوست دارم بنویسم، به هر حال امشب فکر می کنم بتونم مطالب زیادی رو بنویسم اما نمی دونم بتونم همشون رو با بقیه به اشتراک بذارم یا نه
زندگی واقعا هر روزش یه معمای جدیده و البته هر روزش یه فرصت جدید، همراه با تجربه های جدید، خوشحالم که دارم مسیر بهتری رو نسبت به گذشته طی می کنم، به مسائل دینی مقیدتر شدم، ارتباط بهتری با خدا پیدا کردم و دغدغه "انسان شدن" دارم، بیشتر از قبل کتاب می خونم، و احتمالا به درس هم بیشتر توجه کنم.
اما چیزی که خیلی اذیتم می کنه گذشتمه، اینکه چرا قبلا اینقد به خوب بودن فکر نمی کردم، چرا قبلا اصلا فکر نمی کردم، به کارهایی که انجام دادم و راه هایی که رفتم، چرا خودم رو درگیر بعضی مسائل کردم که هنوزم تاثیرش تو زندگیم کم رنگ نیست، چرا دیگران رو درگیر خودم کردم وقتی که تکلیفم با خودم مشخص نیست.
روزهای عجیبیه، هم خوشحالم که دارم مسیر زندگیم رو عوض می کنم هم ناراحتم از روزهایی که بدون فکر گذروندم و بالطبع باید برای اشتباهاتی که انجام دادم "تاوان" پس بدم
یه نکته دیگه ای هم که هست، نوع رابطم با خانوادمه، واقعا دارم اصلاحش می کنم، وقتی نمی دونم تا کی زنده ام یا (بدون تعارف) بقیه تا کی زنده اند، دارم تلاش می کنم هر روز خوب و مهربون باشم، هر روز محبت کنم شاید این اخرین فرصت باشه، یادمون باشه "کل نفس ذائقة الموت"
درباره این سایت